ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 53
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 84
بازدید ماه : 935
بازدید کل : 92799
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل چهاردهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمتــــــــــــــــــــ 14

"با ناراحتی مشتم را گره کردم که یک نفر زیر گوشم گفت:
_این چه ریختیه؟ مامان می کشدت!
آنقدر گیج و ناراحت بودم که صداي مریم را نشناختم. هراسان برگشتم و جیغ کوتاهی زدم. مریم هم ترسید. عقب
رفت و گفت:
_چته...
_ترسیدم
_من این ریخت تو رو دیدم که بیشتر ترسیدم!
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_چمه؟
_چت نیست؟ این ریخت و قیافه چیه انگار هشتصد سالته!
بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
_من همیشه بزرگ تر از سنم به نظر می آم.
_نخیر یه کاري می کنی که به نظر بیایی!
همان موقع فراز را دیدم که لابلاي جمعیت به دنبال مریم می گشت. او هم با کت و شلوار طوسی و کراوات سبز براق و صورت و موي اصلاح شده خیلی فرق کرده بود، ولی به نظرم نرمال تر از شهاب بود. با آرنج به مریم زدم و گفتم:
_شوهرت دنبالت می گرده!
روي شینً شوهر تأکید کردم، چون می دانستم چقدر روي این کلمه حساسیت دارد، ولی انگار متوجه نشد. آنقدر از دور براي فراز دست تکان داد تا بالاخره او ما را دید. از لابلاي مردم راه باز می کرد تا به مریم برسد. هر چه نزدیک تر
میشد تعجب و شگفتی در صورتش بیشتر نمایان می شد. مریم هم متوجه شد و کنار گوشم گفت:
_به خاطر ریخت توئه ها شیدا خانم!
شانه هایم را بالا انداختم و همانجا به دیوار تکیه دادم. ولی وقتی فراز به نزدیکی ما رسید با نگاه تحسین آمیز و ناباورانه
به سر تا پاي من نگاه کرد. واقعاً زبانش بند آمده بود. لبخندي تحویلش دادم و گفتم:
_تبریک می گم!
سرش را تکان داد و گفت:
_من تبریک می گم!
مریم با تعجب گفت:
_وا! واسه چی؟
فراز که چشم از من بر نمی داشت گفت:
_اینکه اینقدر خواهرت خوشگل شده!
مریم کلافه و بی حوصله روي اولین صندلی نشست و گفت:
_مامان اگر بفهمه می کشدش. مثل زن هاي گنده خودشو درست کرده.
فراز در حالی که کنار او می نشست چشمک دوستانه اي به من زد و گفت:
_به نظر من که حرف نداره!
عروس و داماد وسط سالن ایستاده بودند و با مهمانانی که دورشان را گرفته بودند حرف می زدند. نیمرخ سحر را می دیدم که تا شانه شهاب بود. صورتش سفیدتر از همیشه بود و موهایش بالاي سرش جمع شده و از پشت روي تورش ریخته بود.
با هیجان چیزي را تعریف می کرد و دستش را که دسته گل بلند سفیدي در آن بود تکان می داد. شهاب هم کنارش ایستاده بود و لبخند می زد. حس می کردم حواسش به من است. تصمیمم را گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که در ظاهر خودم را آرام نشان می دادم، به سمت شان رفتم. از بین مهمان ها رد شدم و خودم را جلوي شان رساندم. صورت سحر از جلو خیلی تغییر کرده بود. ابروهاي کمرنگش سیاه شده و به شکل هشت کشیده اي در آمده بود. دانه هاي اکلیل تمام صورت و گردنش را پوشانده بود. با دیدن من لبخند مهربانی چهره اش را فرا گرفت و در حالی که آغوشش را برایم باز می کرد با هیجان گفت:
_شیدا جونم چه ناز شدي.
شهاب دست به سینه کنارش ایستاده بود. با سحر روبوسی کردم و بی توجه به معذب بودن شهاب دست در گردنش انداختم و با صداي بلند تبریک گفتم. شهاب که سعی می کرد مرا از گردنش جدا کند در جوابم تشکر کرد و دستم را فشرد. در کمال تعجب برق آشنایی را ته چشم هایش دیدم وقتی که در مدت یک ثانیه دستم را در دستش گرفته بود و می فشرد نگاهش کاملاً دوستانه و حتی مشتاق بود. با این کشف ناخودآگاه خندیدم و شهاب هم در جواب لبخند
دوستانه اي زد. بدون اینکه فکر کنم حالا او ازدواج کرده و همه چیز تمام شده فقط لبخند و نگاه آشنایش برایم مهم بود و حاضر نبودم به هیچ کدام از واقعیت هاي دور و برم بها بدهم!
یکی از مهمان ها به شانه ام زد و گفت:
_ببخشید فکر کنم اون خانم با شما کار دارند.
به جهتی که نشانم می داد نگاه کردم. مامان روي مبلی کنار بابا نشسته بود و به محض اینکه چشمم به چشمش افتاد با دست اشاره کرد که پیشش بروم. بی قراري از نگاه و حالت نشستنش معلوم بود. به آرامی از لابلاي مهمانانی که می رقصیدند گذشتم و خودم را به آنها رساندم. مامان مچ دستم را گرفت و کنار خودش نشاند. سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
-مگه پامون به خونه نرسه.
آنقدر عصبی و نارحت بودم که من هم با عصبانیت جواب دادم:

_چی می شه مثلاً؟
_پوست از سرت می کنم... این چه وضع لباس پوشیدنه؟
سرم را نزدیک بردم و گفتم:
_مامان دست بردار تو رو خدا. دور و برت را نگاه کن. لباسم چه عیبی داره؟ مثل مال همه است... شما قدیمی فکر می کنید.
مامان با عصبانیت بازویم را چسبید که بلند نشوم و گفت:
_مثل زن هاي خراب شدي! کجاش عادیه؟
من هم دست پیش گرفتم و با عصبانیت بیشتر جواب دادم:
_بس کن! زشته....حرف هاي شما زشته نه لباس پوشیدن من! شما قدیمی فکر می کنید، گناه من چیه؟
قبل از آن که مامان جوابم را بدهد بابا دخالت کرد و گفت:
_شما دو تا باز چه خبرتونه؟ مثل موش و گربه...بس کنید...شیدا جان بابایی پاشو برو پیش مریم اینا.
از خدا خواسته بلند شدم و بدون توجه به خط و نشان هاي مامان پیش مریم و فراز رفتم که گوشه اي از سالن نشسته و درگیر بحث بودند. حدس می زدم موضوع صحبت شان چه چیز باشد. با آمدن من حرف شان را قطع کردند. فراز با
خوشرویی جایی کنار خودش برایم باز کرد و گفت:
_نبینم تنهایی! تو چرا نمی رقصی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
_با کی برقصم؟ کسی رو نمی شناسم که!
فراز بلند شد و گفت:
_مگه من مردم؟

با یک دست مرا از جایم بلند کرد و با دست دیگرش دست مریم را گرفت، ولی او با بی حوصلگی دستش را پس زد و گفت:
_ولم کن تو رو خدا!
دست فراز را گرفتم و با هم به وسط سالن رفتیم. آقاي دلان که حسابی سرش گرم شده بود بشکن زنان به طرف ما آمد و دست هر دو نفرمان را گرفت و شروع به رقصیدن کرد. همه دور ما دایره زدند و صداي سوت و هلهله گوش را کر می کرد. این بار آقاي دلان دست سحر و شهاب را گرفت و به وسط سالن آورد. سحر بر عکس تمام عروس هاي خجالتی با خنده و شادي بدون تعارف و اصرار بقیه می رقصید.
دقایقی بعد مریم هم به اصرار آقاي دلان به جمع مان پیوست. فراز طوري وسط ما دو تا می رقصید که هواي هر دو نفري مان را داشته باشد. شهاب که کم و بیش حواسش به ما بود به شوخی خطاب به فراز گفت:
_بد نگذره!
او هم خندید و جواب داد:
_نمی گذره! کباب...نون زیر کباب!
و به من ااشاره کرد. من هم خندیدم. ولی معلوم بود مریم بی حوصله و کلافه است. بدون اینکه بخندد گفت:
_می رم یه دقیقه پیش مامان بنشینم، خسته شدم.
بعد از چند دقیقه که من و فراز با هم رقصیدیم، فراز دست سحر را که درست کنار ما دست در گردن شهاب می رقصید گرفت و گفت:
_حالا یه کم با خواهرم...شهاب تو هم هواي نون زیر کبابی منو داشته باش!
و بعد از این حرف دست مرا در دست شهاب گذاشت. من که کاملاً غافلگیر و هیجان زده شده بودم اول مات و مبهوت به فراز و بعد به شهاب نگاه کردم. اصلاً باورم نمی شد که دستم در دست شهاب قرار گرفته و قرار است با او برقصم.

شهاب مؤدبانه دستش را از دستم بیرون آورد. به جاي رقصیدن خیلی آرام سر جایش تکان می خورد. فهمیدم که از رقصیدن با من معذب است، ولی به روي خودم نیاوردم.
اصلاً دلم نمی خواست چنین فرصتی را به هدر بدهم. با لبخندي که سعی می کردم تمام جذابیت هایم را در آن متمرکز کنم به صورتش نگاه کردم و گفتم:
_شما که رقص بلد بودید.
خندیدو گفت:
_اونقدر خسته ام که حد نداره!
_خوب حق داري...حالت خوبه؟
سرش را تکان داد و همان طور که به لبخندم جواب می داد گفت:
-تو خوبی؟
خیلی منتظر این سؤال بودم. گفتم:
_می تونم خوب باشم؟ نه خوب نیستم.
شهاب معذب به دور و اطرافش نگاه کرد و آهسته گفت:
_سعی کن خوب باشی. می دونی...دنیا همین جوره!
سرم را تکان دادم و گفتم:
_ولی همین جوري نمی مونه!
کم کم حالت شوخی در نگاهش هویدا شد و با طعنه پرسید:
_واقعاً؟
من هم همان طور نگاهش کردم و جواب دادم:

_واقعاً!
آهنگ تند شده بود. شهاب بی هوا دست هایم را گرفت و پشت سر بقیه قطار ساختیم. هیچ کار به این اندازه در آن موقعیت نمی توانست خوشحالم کند و به من قوت قلب بدهد. همان طور که دستهایم را از پشت سر گرفته بود و من جلوتر می رفتم. برگشتم و به صورتش نگاه کردم. لبخند مهربانی زد و من هم در جوابش خندیدم. می دیدم که حالم بهتر شده و همه چیز بهتر از آن که فکر می کردم پیش می رود. بعد از اینکه یک دور چرخیدیم همه دایره ایستادند و شهاب و سحر به اصرار بقیه وسط رفتند. سعی می کردم نگاهم به سحر نیفتد، این طور کمتر سخت می گذشت. ساعت ها وسط سالن رقصیدیم. حتی فراز هم خسته شد و رفت تا کنار مریم بنشیند من که می خواستم همچنان کنار شهاب باشم همانجا ایستادم و با کسانی که نمی شناختم رقصیدم.بعد از حدود دو ساعت عروس و داماد را براي شام
دعوت کردند.میزهاي غذا در سه ردیف وسط باغ چیده شده بود . من هم به همراه عده اي از مهمانان دیگر به باغ رفتم و روي یک صندلی حصیري رو به میزهاي بلند شام نشستم . همه پالتوهاي شان را پوشیده بودند . با اینکه دورتادور میزها چادر زده بودند سوز سرد زمستان باعث ناراحتی می شد. سحر و شهاب دست در دست هم آرام دور میز راه می رفتند و در بشقاب مشترکشان غذا می کشیدند . از دور با حسرت به سحر نگاه می کردم که از بازوي شهاب آویزان شده بود و می خندید.یک بشقاب بزرگ پر شد و شهاب بشقاب دیگري از انتهاي میز برداشت. سحر تند تند حرف می زد و با هیجان دست هایش را در هوا تکان می داد . وقتی به انتهاي آخرین میز رسیدند بشقاب هایشان را کنار میز
گذاشتند و سحر پشتش را به شهاب کرد تا شهاب تور روي سرش را صاف کند . سحر با خنده برگشت و روي نوك پنجه بلند شد و صورت شهاب را بوسید. آنقدر غافلگیر شده بودم که ضربان قلبم تند شد.هنوز صورت سحر جلوي چشمم است . گونه هایش از شادي گل انداخته بود و با تمام وجود از بودن در کنار او لذت می برد.با حرص پاشنه کفشم را به زمین کوبیدم و صورتم را برگرداندم.
سحر و شهاب با بشقاب هایشان به طرف میز سنگی کوچکی در انتهاي ایوان می رفتند.جمعیت کم کم به طرف میز شام می آمد.همانطور تنها روي صندلی نشستم . اصلا اشتها نداشتم و چیزي از گلویم پایین نمی رفت.پدر و مادرم را دیدم که دست در دست هم سلانه سلانه به طرف میز می آیند. خودم را گوشه صندلی جمع کردم تا چشم مامان به من نیافتد با حرارت داشت زیر گوش بابا حرف می زد و آن دستش را که زیر بغل او نبود مرتب تکان می داد . حرس می زدم در مورد من صحبت می کند. پشت سر آن دو مریم و فراز ایستاده بودند و به عنوان میزبان بشقاب هاي غذا را به دست میهمانان می دادند قیافه هر دو نفرشان گرفته بود و با وجود اینکه تمام سعی خود را به کار می بردند حتی لبخند
کمرنگی هم روي لبشان نبود و صورت درهم مریم کاملا ناراحتی اش را نشان می داد. بالاخره به اصرار خانم دلان به طرف میز شام رفتم و از مریم بشقاب و قاشق و چنگال گرفتم . بی هدف دور میز راه می رفتم اکثر میهمانان شام کشیده بودند و میز خلوت بود به اندازه دو قاشق برنج در بشقابم ریختم . در همین حال صداي گرم و دوستانه را شنیدم که زیر گوشم گفت:
_همیشه تو رژیم هستید ؟ بیخود نیست اینطور متناسبید!
با تعجب برگشتم و به گوینده این حرف نگاه کردم . پسر جوانی بود که حدس می زدم از فامیل هاي عروس باشد.از روي ادب لبخندي زدم و گفتم:
_ممنون.
بعد بدون اعتنا به پسر جوان باز دور میز شروع به چرخیدن کردم .پسر هم بشقابی برداشته بود و پشت سر من می آمد.وقتی داشتم چند تکه کوچک جوجه کباب در بشقابم می گذاشتم او هم بشقابش را جلو آورد و با پررویی گفت:
_ببخشید میشه یه کم هم براي من بریزید؟
با تعجب نگاهش کردم و کفگیر را به طرفش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید!
کفگیر را گرفت و بدون اینکه بی اعتنایی ام را به روي خودش بیاورد شروع به بلبل زبانی کرد:
_اسم من شهرامه ! پسر عموي عروس هستم ....شما چی؟ شما حتما فامیل داماد هستید, چون اگر فامیل ما بودید همدیگر را می شناختیم!
بعد با صداي بلند به اي حرف خندید و ادامه داد:
_ببخشید اسمتون رو میشه بپرسم؟ من بیست سالمه و دانشجوي پزشکی هستم. شما؟
لحظاتی با تمسخر نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بدهم به طرف میز مریم و فراز رفتم . به محض اینکه روي صندلی
نشستم مریم پرسید:
_شهرام بهت چی می گفت:
خیلی مختصر جواب دادم:
_مزخرف!
فراز که خنده اش گرفته بود گفت:
_آهان گیر داده بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم که دیدم شهرام با لبخند به طرف ما می آید.
در یک دستش بشقاب بود و در دست دیگرش به زحمت لیوان نوشابه را گرفته بود. فراز گفت:
_پسر عموم حسابی تو زحمت افتاده انگار!
شهرام از همان فاصله بلند بلند حرف میزد و به طرف ما می آمد.
_گفتم یهو کجا رفت این خانم!خوب پس اینجایی!بفرمایید نوشابه. بدون تعارف سر میز ما نشست و لیوان نوشابه را وسط میز گذاشت! مریم بدون آنکه ناراحتی اش را پنهان کند , چپ چپ به شهرام نگاه کرد و گفت:
_تو با کدوم خانم کار داشتی؟
شهرام با دهان پر گفت:
_هیچ کس!
مریم چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_پس الان چی می گفتی؟
_آهان این خانم رو سر میز دیدم , فهمیدم نوشابه بر نداشتن گفتم براشون بیارم.
مریم به حالت تهدید آمیز دستش را تکان داد و گفت:
_شیدا خواهر منه!
شهرام بدون اینکه عقب نشینی کند دستش را جلو آورد و گفت:
_آه ! از آشناییتون خوشحالم!
به جاي من مریم با شهرام دست داد و گفت:
_باید هم باشی!
فراز از خنده داشت منفجر میشد .به شهرام گفت:
_شهرام جون این شیدا خانوم ما قدش بلنده والا سن زیادي نداره.
شهرام با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
_هفده هجده ساله اي نه؟
جواب ندادم به جاي من فراز گفت:
_چهارده!
شهرام قاشق پر را دوباره در بشقابش گذاشت و با دهان باز ا زتعجب به من خیره شد.پشت چشم نازك کردم و نگاهم
را از او دزدیم.شهرام با صداي بلند گفت:
_نه!
فراز به قهقه خندید و گفت:
_آره!
شهرام که معلوم بود هنوز هم منصرف نشده رو به من گفت:
_کلاس چندم هستید؟
مریم متوجه خشمم شد و به جاي من گفت:
_هنوز درس می خونند ...........حالا حالا هم باید بخونه!
شهرام از رو نرفت و گفت:
_چه عالی ! پس تصمیم دارند دانشگاه هم بروند حتما!
مریم گفت:
_حتما!
بعد از شام فورا از پشت میز بلند شدیم و دسته جمعی به سالن برگشتیم.شهرام تند تند حرف می زد و فراز با صداي بلند می خندید.
مریم با حرص بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت:
_وقتی اینجوري لباس می پوشی پیه این چیزارو هم به تنت بمال....خانم بزرگ!
بی اعتنا شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-واسه همه ي دخترا پیش میاد، چیز غریبی نیست که!
مریم با تمسخر گفت:
-ا!واسه شما چند بار پیش اومده که که اینور اونور دنبالتون بیفتن؟

بی اعتنا به او راهم را جدا کردم و روي اولین صندلی خالی نشستم.به این ترتیب ،از شر مزاحمت هاي شهرام هم تا مدتی راحت بودم.
درست روبه روي من آن طرف سالن دو تا صندلی بزرگ و سفید براي عروس و داماد گذاشته بودند.بعد از چند دقیقه شهاب و سحر میان هلهله مهمانان آمدند و روي آن صندلی ها نشستند .شهاب درست روبه روي من نشسته بود.
فورا روي صندلی صاف شدم و پاهایم را با ظرافت روي هم انداختم.شهاب هم متوجه من بود .چند دقیقه بعد دیدم مامان از سمت دیگر سالن اشاره می کند بروم و کنارش بنشینم.
وسط سالن شلوغ شده بود و عده ي زیادي کنار هم می رقصیدند،طوري که به سختی می توانستم خودم را به مامان برسانم .اصلا هم دوست نداشتم جاي خوبی را که روبه روي شهاب داشتم از دست بدهم،به خاطر همین اصلا ایما و اشاره هاي مامان را به روي خودم نمی آوردم و خودم را کاملا به ندیدن زدم!ولی او خودش بلند شد و پیش من آمد.
غر غر کنان کنارم نشست و زیر گوشم گفت:
-درست بنشین تمام تنت معلومه!
عصبانی پاهایم را از روي هم برداشتم و روي زمین کوبیدم.مامان که عصبانی بود ادامه داد:
-تا یه شري به پا نکردي پاشو بریم.
با غیظ پرسیدم:
-واسه چی شر؟ مامان گیر می دي ها!
-نخیر گیر نیست.خودت یه نگاهی به دورو بر بنداز. اون پسره چی می گفت افتاده بود دنبالت؟
-چرت و پرت!
-مادرش آمده بود سراغ من .وقتی گفتم تازه چهارده سالته داشت دو تا شاخ روي سرش سبز می شد...از خجالت آب شدم.

-چرا چون واسه دخترت خواستگار پیدا شده بود یا چون دختر چهارده ساله داري آب شدي؟!بس کن مامان.
-نخیر واسه اینکه دختر چهارده ساله رو به جاي دختر بیست ساله خواستگاري کردند!
اصلا جواب ندادم. بعد چند دقیقه گفت:
-پاشو برو بپوش داریم می ریم.
با حرص پاهایم را روي زمین کوبیدم و گفتم:
-با کی لج می کنی مامان ؟ باور کن کارهات خیلی بده!
به مسخره به من خندید و گفت:
-عجب رویی داري !پاشو ببینم.
-فکر نمی کنم مریم حاضر بشه الان بیاد.
-نه ! اون می مونه با فراز میاد. من و تو بابا میریم یالا!
راه چاره اي نبود .مامان روي دنده لج افتاده و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود . از کوره در رفتم.بدون اینکه به حرفش گوش کنم رویم را به سمت دیگري بر گرداندم.مامان با عصبانیت بلند شدو رفت.تازه از دست او خیالم راحت شده بود
که یک نفر دیگر آمد و کنارم نشست.بر گشتم و نگاهش کردم.شهرام بود.با نفرت صورتم را بر گرداندم.و به ناچار پشت سر مادرم راه افتادم.مامان تصمیمش جدي بود .صاف به اتاق رختکن رفت و پالتو هاي من و خودش را تحویل گرفت .بغض گلویم را گرفته بود ،ولی می دانستم فایده اي ندارد .از فکر اینکه حالا می روم و دیگر تمام حواس شهاب براي همیشه معطوف سحر خواهد شد داشتم می مردم.با حرص پالتوي بلندم را در بغلم گذاشت و گفت:

-بپوش!
به صورتش نگاه کردم از عصبانیت سرخ شده بود .بدون مقاومت پوشیدم و پشت سرش از رختکن بیرون رفتم.با وجود اصرار سحر و خانواده اش مامان خستگی زیاد را بهانه کرد . عازم رفتن که شدیم،در آرین لحضه مادر سحر پیشنهاد داد که شیدا هم بماند و بعد همراه فراز و مریم به خانه بر گردد . خیلی خوشحال شدم .بهتر از این هم نمی شد هم از نگاه تیز و سرزنش بار مادرم راحت می شدم ،هم به خانه نمی رفتم .ولی مامان به شدت مخالفت کرد و گفت:
-شیدا عادت به شب زنده داري نداري !زود مریض می شه.
نگاه ملتمسانه ام را به مادر سحر دوختم ، ولی او دیگر روي حرف مامان حرفی نزد و فقط با لبخند بدرقه مان کرد. موقع برگشتن در ماشین مامان انقدر عصبانی بود که نتوانستم هیچ اعتراضی بکنم .فقط با بغضی که در گلویم داشتم روي صندلی عقب نشستم و به خیابان برف گرفته و خلوت نگاه کردم.
آن شب تا صبح در رختخواب بیدار نشستم و بی وقفه گریه کردم.به محض اینکه دراز می کشیدم صورت اصلاح شده و زیباي شهاب در کنار پر بزك ذوق زده ي سحر جلوي نظرم می آمد و با موج خشم و گریه از جایم بلند می شدم .نیمه هاي شب بود که مریم به خانه بازگشت.آهسته وارد راهرو شد و سعی کرد بدون سر و صدا در را قفل کند و به اتاقش
برود، ولی من که بیدار بودم فورا از رختخواب بیرون آمدم،صورتم را که از گریه خیس بود پاك کردم و به راهرو رفتم
.مریم که با دیدن من غافلگیر شده بود ترسید و چند قدم به عقب رفت .گفتم:
-منم بابا!
نفس راحتی کشید و در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:
-چرا هنوز بیداري؟
از تن صدایش فهمیدم که او هم گریه کرده است ، چراغ را روشن نمی کرد تا نگاهش به من نیفتد .فورا چراغ سالن را
روشن کردم و گفتم:
بس که ناراحتم!
مریم نا خوداگاه صورت پف کرده اش را با شال پوشاند.با شهامت جلو رفتم ،به صورتش دقیق شدم و گفتم:
-گریه کردي؟

-نه بابا!سوز سرما زده تو صورتم ...ولی تو انگار گریه کردي!
اصلا خودم را نباختم و با حرص گفتم:
-آره از دست مامان.بس که گیر می ده. بس که اذیتم می کنه!
مریم چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-مامان تو رو اذیت می کنه ؟آهان لابد چون لباس لختی می پوشی!
دلم از همه جا پر بود و به دنبال بهانه اي براي گریستن می گشتم .بغضم ترکید و لبه ي مبل نشستم .مریم هول شد و نیش و کنایه زدن از یادش رفت.آمد کنارم نشست و گفت:
-خب حالا گریه نداره که .توهم کار خودتو کردي.دیگه گریه ات واسه چیه؟بس کن ترو خدا شیدا حال و حوصله ندارم.
وسط گریه پرسیدم:
-چرا ؟چی شده؟تو که باید شب عروسی سحر خیلی خوشحال با�%

نويسنده: تاريخ: 10 اسفند 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل چهاردهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com